یادداشت های یک سوسک صورتی



میگم یه وقت زشت نباشه تو این وضعیت که دستم به چیز دیگه ای نمیرسه بعد این همه مدت دوباره سر زدم به اینجا:))))))

فعلا چند ساعته سرم گرمه با خوندن چرتو پرتام تو این همه سال و برگی برام نمونده حقیقتش! :)))

برم به ادامه ی خوندن برسمو تجدید خاطره کنم احتمالا بعدش بیام با کلی حرف اصلا رفتم تو حالو هوای اون روزا کلی دلتنگ شدم.


دیروز با یه پروکسی که به دستم رسیده بود در حد چند دقیقه ای تونستم تلگرام کانکت شم، بعدش قطع شد و دیگه هم وصل نشد، مثل کسایی که تازه به وضعیت عادت کردن ولی یهو مواد بهشون میرسه ولی نه اندازه کافی دوباره اعصابم‌ از این وضعیت کوفتی به هم ریخته:)))) هی بال بال میزنم و مرتب چک میکنم ببینم وصل شد آخر یا نه.

 مخصوصا امروز که خبر وصل شدنش تو یه سری جاها رسیده و انگار داره اوکی میشه هرچند من هنوزم خیلی امید ندارم راستش:)) حس میکنم هیچوقت مثل اولش نشه وضع اینترنت، نه که وضع اولش خیلی خوب بودو همه چی فیلتر نبود،همونم دیگه شاید نباشه.

همچنان سرمو با فیلمو سریال و وبلاگ خوندنو دیدن کامنتای ملت زیر محصولات دیجیکالا  گرم میکنم، از گوشی بگیر تا حبوبات و دلستر شمس و پفک نمکی! به چه فلاکتی رسیدیم توروقرعان.

از اینورم کمردرد داره منو ذره ذره میکشه، حس میکنم کمرم، رون پام، تک تک قسمتای بدنم داره از هم کشیده میشه به حد پاره شدن، هی مسکن هی اشک ولی آروم نمیشه لعنتی. این چند روز اب و هوای بارونی و امروزم که دیگه برف همه چیو دلگیرترم کرده.

وصل شو لعنتی وصل شو:(


فکر‌ میکردم الان که دیگه به هیچی نمیشه دسترسی پیدا کرد اینجا خیلی فعال تر از این حرفا باشم ولی خب نچ! دل و دماغی نمونده تو این اوضاع.همش آه کشیدنو غم و ناامیدی

تو این وضعیت لعنتی دندونمم کار دستم داده و یه تیکش حالت لق شدن پیدا کرده بود که امروز رفتمو گفت شکسته باید تیکه شکسته رو در بیاریم و بعدشم روکش و این داستانا،ل فعلا تیکه شکسته رو در آورده و هنوز اثر بی حسی مونده نمی‌دونم تاثیرش تموم شه به فاک خواهم رفت یا نه:)))

نه که غمو غصه ی همه چیو کم داشتم، نه که بیشتر از یه هفته درگیر این پی ام اس عوضی و افت فشار نیستم،فقط همینو کم داشتم دیگه، که تو این وضعیت که واسه بازسازی خونه کلی خرج شده و خانواده تو وضعیت خوبی قرار نداره باید این خرجم رو دستشون میذاشتم و عذاب وجدان بگیرم از این زندگی انگل‌وارم تو ۲۴ سالگی.

چقدر غر زدم:)))

 با یه دوست حرف این بود قبلا اینجا خیلی خودمو سانسور میکردمو خودم نبودم. گفتم اگه دوباره شروع به نوشتن کنم بعید میدونم به شدت اون موقع باشه

با نوشتن اینا حس میکنم واقعا سانسورمو کم کردم:)) شاید یه دلیلش اینه دیگه کسایی که خیلی باهم در ارتباط بودیم و اینجارو میخوندن تعدادشون کمه و حتی کسی نیست

ولی خب دلیل مهم ترش احتمالا برمیگرده به خودم.خیلی تغییر کردم به نسبت اون سالا خیلی:)))) راضیم از این تغییرات؟ خیلی! درسته زندگی تلخ تر شده ولی ابن بخش بیشتر خودم بودن واسم لذت بخشه و حتی هنوز برام جدیده:)))


پستای قدیمی رو پشت سر هم خوندم و طبق معمول هر دفعه ای که بعد مدت ها میام اینجا دهنم باز موند از این حجم از تغییرات:))) تو همه چیا! یعنی از مدل نوشتن بگیر تا طرز فکر دغدغه ها هی شک میکنم میگم اینارو واقعا من نوشتم؟ این آدم من بودم؟:)))  کی وقت کردم این همه عوض بشم WTF :)) 

یه کار دیگه ای که وقتی اینجا سر میزدم میکردم سر زدن به دوستای وبلاگی بود که خب یه سریاشون انگار جمع کردن رفتن بقیه هم که باز نمیشن تو این شرایط قشنگ اینترنتمون:( نمیدونم هنوز مینویسن؟ زندگیشون به کجا رسیده الان دارن چیکار میکنن؟

این وبلاگ و دوستای مجازی ای که به وجود آورد جز خاطره های قشنگ زندگیمه که ناراحتم به خاطرات پیوسته و دیگه نیس:( دیگه نه مینویسم نه ارتباطی باقی مونده با بچه ها

احساس نیاز به نوشتن  تو این چند سالی که دیگه اینجا چیزی ننوشتم همیشه یه گوشه ای بوده. یه مدت کوتاهی تو توییتر رفعش کردم که بین این چیز میزای جدید فکر کنم شبیه ترین باشه به جو اینجا:)))ولی خب اونجاهم ترکید و بعدش دیگه دستو دلم به نوشتن نرفت.

نمیدونم الان اگه اینترنت اوکی بشه باز دیگه قراره برم گمشم تا یه سال دیگه یا نه:)))) ولی خب بازم امید دارم به اینکه آدم شم و نوشتنو اینجا شروع کنم حتی اگه دیر به دیر باشه

پ ن: چقدر این نوشتن عنوان چیز اذیت کننده ایه یادم‌نمیاد قبلنا واسم اینقدر پروسه سختی باشه:))


وصل شد ولی خب حال کسی خوب نشد که هیچ بدترهم شد.

در حد یکی دوتا ویدئو از این چند روز دیدم و وضعیتم اینه، حتی از اینکه بخوام عکسو فیلمارو باز کنم هم میترسم. 

همه چی باورنکردنیه ولی اینکه طبق معمول میگذرونیم و عادت میکنیم از اون هم باور نکردنی تره. دلم میخواد گم و گور شم یه مدت.


خب خب. قرار بود وضعیت نت تا امروز اوکی شه که نشد، راستش فکر کنم دارم به درجه ای میرسم که دیگه هیچی مهم نیست، جسمی و روحی به هم ریختم و مسکنم دیگه افاقه نمیکنه.

تقریبا از همه عصبانیم همه هااا:))) من همینجوریشم اکثر اوقات احساس تنهایی میکردم و این وضع اینترنت باعث شد به این نتیجه برسم هموناییم که داشتم وقتی اینترنتی در کار نباشه دیگه نیستن.فقط خودمم و خودم. واقعا این زندگی بسه دیگه.

این وسط از بیکاری فصل سوم  reasons why 13  رو نشستم شروع کردم و خب چیزی که همش مربوط به خودکشی و ه میخواد چی به روزم بیاره؟؟ منتظرم دو قسمت آخرم تموم کنم شاید یه کم روحم آروم بگیره که بعیده بعیده بعیده.


نتونستم که دوباره ننویسم.تموم وجودم پر از غمه، به معنی واقعی کلمه دارم میترکم.

هی اسکرول کردن و خوندن خبرا، هی دیدن فیلما، هی اشک و آه کشیدن، هی لعنت فرستادن بهشون. و این چرخه باز تکرار میشه.

یه مامان ۳۴ ساله که سه تا بچه کوچیکم داره، که فقط رهگذر بود و داشت به یکی‌ که تیر خورده بود کمک میکرد، کشتنش! خیلی راحت.یه تیر روونه گردنش کردن. انگار نه انگار که جونش انداره سر سوزن ارزشی داشته باشه.

جوونی که تو دو قدمیش بهش شلیک میشه، سلاحیم نداره، میاد از جاش بلند شه که با تبر! فاکین تبر دوبار میزنن به سرش. فیلمشو هی میبینم ولی باور نمیکنم، اصلا هنگم، آخه همچی چیزایی ممکنه مگه؟خدایا کجا داریم زندگی میکنیم، یعنی خانواده هاشون تو چه وضعین الان

لعنت بهشون، لعنت به این زندگی نکبت بار که قرار نیست رنگ خوشیو ببینیم، لعنت به من که فقط نظاره گرم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها